در مورد نیاز به تمایز بین جنبه های ساختاری و عملکردی روانشناسی هنر …
روانشناسی هنر موضوع پیچیده ای است و این توصیف تنها به عنوان مقدمه ای برای یک رشته مطالعاتی “در حال توسعه” عمل می کند. روانشناسی اساس بسیاری از جنبههای زندگی و هنر را تشکیل میدهد یا بیان هنر به هر شکل و بهویژه از طریق مجسمهسازی و نقاشی نیز مبتنی بر نظریهها و درک روانشناختی است. رابطه روانشناسی و هنر تقریباً اجتناب ناپذیر است. هنر بدون روانشناسی وجود ندارد و برعکس. هنرمند با یک بوم خالی شروع میکند که روی آن وجود روانشناختی خود را به نمایش میگذارد و هنر بهعنوان واسطه چنین فرافکنی باقی میماند. بنابراین، هنر را میتوان بهعنوان رسانهای تعریف کرد که از طریق آن یک هنرمند یا فرد خلاق، احساسات و ناامیدیها و نیازهای روانشناختی عمیقتر خود را به نمایش میگذارد. به این ترتیب هنر پیوند پیچیده ای با روانشناسی دارد. با این حال، روانشناسی هنر به عنوان یک رشته رسمی به رسمیت شناخته نشده است و اخیراً در دانشگاه های غربی محبوبیت پیدا کرده است.
روانشناسی هنر با این حال یک حوزه مطالعاتی جذاب است زیرا هسته خلاقیت را تحلیل می کند و برای فرآیندهای ذهنی هنرمند به طور خاص و فرد خلاق به طور کلی توضیح می دهد. با این حال جالب است که روانشناسی هنر فقط به درک فرآیندهای ذهنی هنرمند محدود نمی شود، بلکه فرآیندهای ذهنی درگیر در درک هنر را نیز شامل می شود. بنابراین روانشناسی هنر توضیح و درک پدیده های خلاقیت، فرآیندهای ذهنی هنرمند و همچنین فرآیندهای فکری درک کننده را ارائه می دهد. در رویکرد خود نه تنها به دلیل گستره تبیین آن، بلکه به دلیل اینکه روانشناسی هنر شامل تبیین هایی از شاخه های مختلف روانشناسی مانند روانشناسی گشتالت ادراک، روانشناسی فرم و عملکرد/ نظم و پیچیدگی، روانکاوی یونگی، روانشناسی توجه است، جامع است. و روانشناسی تجربی و همچنین نمادگرایی فرویدی.
روانشناسی هنر میان رشته ای است و با موفقیت هنر، معماری، فلسفه (متافیزیک و پدیدارشناسی)، زیبایی شناسی، مطالعه آگاهی، ادراک بصری و روانکاوی را ادغام می کند. از فیلسوف جان دیویی تا روانکاو کارل گوستاو یونگ، روشنفکران قرن بیستم بر ظهور روانشناسی هنر تأثیر گذاشتند که به نظر می رسید فراتر از فرآیندهای ذهنی هنرمند حرکت کرده و شامل فرآیند آفرینش و همچنین درک آن از بررسی هنر از بیولوژیک می شود. دیدگاه های اجتماعی، روانی و فلسفی. دیویی و یونگ هر دو بر مطالعه هنر در زمینه های اجتماعی و فرهنگی تأثیر گذاشتند و تا حد زیادی مسئول درک هنر در شکل کنونی آن هستند.
بدیهی است که هنر یک فرآیند خلاقانه است و بنابراین یک فرآیند روانی عمیق نیز هست. هنر را می توان به خوبی با نظریه ادراک و به عنوان یک فرآیند شناختی توضیح داد. نظریه گشتالت در مورد ادراک بصری یکی از مهمترین توضیحات را در مورد خلق و ادراک هنر ارائه می دهد. نظریه پردازان گشتالت روان شناسان قرن بیستم بودند که به طور سیستماتیک فرآیندهای ادراکی را در انسان مطالعه کردند و برخی از گشتالتیست های معروف ولفگانگ کوهلر، کورت کوفکا، ماکس ورتهایمر و کرت لوین بودند. اصول ادراک همانطور که در روانشناسی گشتالت ارائه شده است بر مجاورت یا مجاورت، شباهت، تداوم، بسته بودن، مساحت/تقارن و شکل و زمین متمرکز بود.
بنابراین گشتالیستها ادراک را فرآیندی توصیف میکنند که نه تنها شی، بلکه زمینه را نیز در بر میگیرد، زیرا ادراک اشیاء تحت تأثیر آن چیزی است که این اشیاء را احاطه کرده است، بنابراین برای گشتالتیستها، چیزها همیشه «بیش از مجموع اجزای خود» هستند. از آنجایی که هنر نیز اساساً در مورد ادراک است، ادراک ما از هر شیء هنری نیز به این اصول گشتالت بستگی دارد و ما تمایل داریم که تداوم یا بسته شدن یا حتی درک حرکت را در اشیاء ایستا ببینیم. روانشناسی گشتالت به طور گسترده برای توصیف و درک “توهمات بصری” استفاده شده است. به عنوان مثال، اشیایی که نزدیکتر به یکدیگر قرار دارند به عنوان یک گروه درک می شوند. اگر برخی از این تصاویر را دیده باشید که اصول گشتالت را توضیح می دهند، به سرعت متوجه خواهید شد که هنر چیزی بیشتر از قلم موی ساده است. هنر به همان اندازه که فرآیندی از ادراک است (از جمله توهم) است. اگر هنرمندی با موفقیت یک توهم بصری ایجاد کند، تقریباً شبیه یک شعبده باز است. با این حال، هنر در مطالعه و تبیین خود دارای ابعاد متعددی است و از درک گشتالتی از فرم و ساختار که تبیین «ساختاری» اصول سازمانی هنر ارائه میکند، باید ویژگیهای «کارکردی» هنر را نیز درک کنیم. این به نوبه خود توسط روانکاوی و نمادگرایی ارائه می شود.
در اوایل قرن بیستم، زیگموند فروید پیشگام مطالعه هنر در شکل روانکاوانه آن بود و هنرمند را اساساً یک روان رنجور در نظر گرفت که از طریق انگیزههای خلاقانه خود با فشارها و درگیریهای روانی خود سروکار دارد. فروید به «محتوا» یا موضوع هنری علاقه مند بود که درگیری های درونی و خواسته های سرکوب شده هنرمند را منعکس می کرد و هنر برای فروید همانطور که برای هر روانکاو امروزی اساساً فرافکنی ذهن و فرآیند فکر هنرمند در نظر گرفته می شود. فروید معتقد بود که امیال و خیالات ناخودآگاه هنرمند از درونی راه می اندازد و از طریق هنر به صورت بیرونی روی بوم ظاهر می شود. بنابراین، اگر هنرمندی در مورد زنان با فضیلت زیبا خیال پردازی کند، فرشتگان را در بهشت به عنوان نوعی «تعالی» آرزوی عمیق تر خود نقاشی می کند. بنابراین هر اثر هنری مستقیماً با دنیای درونی هنرمند و نواحی ناخودآگاه ذهن او مرتبط است.
یکی از مکتبهای هنری که مستقیماً تحت تأثیر نظریه فروید قرار گرفت و مستقیماً ناخودآگاه را آشکار میکند، سوررئالیسم است که در اوایل قرن بیستم آغاز شد، در ابتدا به عنوان شاخهای از یک جنبش فرهنگی، دادائیسم. سوررئالیسم بر ادغام هنر و زندگی تأکید دارد و با تأثیرات روانکاوانه بر خواسته های ناخودآگاه تأکید دارد. از روانشناسی ژاک لاکان تا فلسفه هگل، سوررئالیسم عمدتاً توسط فلسفه، روانشناسی و تغییرات فرهنگی شکل گرفت و یکی از انقلابیترین جنبشها در تاریخ هنر بوده است.
برخی از طرفداران مشهور آن آندره برتون و اخیراً سالوادور دالی بودند. در واقع کار دالی را میتوان تقریباً نمایشی بصری از تأکید فروید بر تحلیل رویا، امیال ناخودآگاه و همچنین توهمات و تداعی آزاد دانست. نمادگرایی جنسی، بخش مهمی از تحلیل فرویدی است که به طور گسترده توسط سوررئالیست ها استفاده شده است. فروید و سوررئالیسم پیوند نزدیک تری را بین جنون، تمایلات جنسی و هنر برجسته کردند، اما این نوع تصویر با مخالفت هایی نیز مواجه شد. از سوی دیگر، روانکاوی کارل یونگ و تاکید بر هنر به عنوان نوعی بیان فرهنگی برای برخی از هنرمندان مقبولیت بیشتری داشت و یونگ با به تصویر کشیدن خوشبینانه و سازنده خود از هنر به عنوان تأثیرگذارترین روانکاو در تاریخ هنر باقی می ماند. به عقیده یونگ، هنر و دیگر اشکال تلاش خلاقانه میتوانند به «ناخودآگاه جمعی» دسترسی داشته باشند و بینشهای قابلتوجهی نه تنها در مورد فرآیند خلاقیت، بلکه همچنین عناصر فرهنگی در ذهن که در نسلها منتقل میشوند، ارائه دهند. در روانشناسی یونگ، هنر بهعنوان یک فرآیند روانشناختی، تلفیقی از تجربیات فرهنگی هنرمند است، بنابراین برای جامعه وسیعتری قابل دسترسی است.
بنابراین روانشناسی هنر در حالی که به یک رشته اصلی و حوزه مطالعاتی تبدیل می شود را می توان دارای دو شاخه مجزا دانست:
روانشناسی ساختاری هنر – که بر جنبههای «ساختاری» ادراک هنر از طریق فرم، سازماندهی با اصول گشتالت و تأکید کلی بر ساختار، همچنین با اصول فیزیولوژی و ادراک بصری تأکید میکند.
روانشناسی کارکردی هنر – چیزی که بر هنر بهعنوان فرآیندی خلاقانه تأکید میکند که جنبههای «کارکردی» یا پویایی ذهنی هنرمند، محتوا را به جای شکل نشان میدهد و با بینشهای روانکاوی و پدیدارشناسی قابل درک است.
شاخه ساختاری عمدتاً به ادراک کننده و فرآیند ادراک هنر و شاخه کارکردی به هنرمند و فرآیند خلق هنر مربوط می شود. هر دوی این ابعاد در روانشناسی مفهومی جامع هنر به یک اندازه مهم و مکمل یکدیگر خواهند بود.
Source by Saberi Roy