هنگام خواندن آخرین کتاب آمارتیا سن برنده جایزه نوبل، خانه در جهان – خاطرات، من یک حادثه یا بهتر است بگوییم تجربهای از این اقتصاددان، محقق، محقق، نویسنده، برنده جایزه نوبل در سال 1998 – برنده بهارات راتنا در سال 1999، در مورد صاحب غرفهای یافتم که در دهه 50 در منطقه معروف خیابان کالج رفت و آمد میکرد. کلکته، سپس کلکته. من شگفت زده شدم که آن تجربه شباهت زیادی با تجربه من از یک کتابفروشی در دهه هفتاد داشت. خوب، دو توضیح اجباری در اینجا: اول اینکه، من عنوان اثرم را نه بر اساس کتاب عالی سن گذاشتهام، به این معنی که این یک مرور نیست، بلکه فقط یک داستان است، و من همچنان کتابی را مرور میکنم که در کتاب من دیدگاه، ابعاد حماسی دارد، به ویژه در رابطه با تاریخ، فرهنگ، اقتصاد و میراث بنگال از دوران پیش از تقسیم. و دوم، مطلقاً هیچ مقایسه قابل تصوری بین افسانه زنده و این نیستی وجود ندارد، همانطور که گفتم این فقط یک داستان شباهت است که به نظر من بسیار سرگرم کننده و جالب است.
آمارتیا سن (نام او را «آمارتیا» را رابیندرا نات تاگور افسانهای گذاشت)، پس از پایان تحصیلات مدرسهاش در سانتینیکتان تاگور، فضای لیبرالی که شکل مشخصی به تفکر او داد (بهویژه عزم مادامالعمر او برای کار و تحقیق برای ریشه کن کردن نابرابری های شدید و تفرقه مذهبی در جامعه هند، تحت تأثیر قحطی بزرگ بنگال در سال 1943 که نزدیک به 3 میلیون نفر را کشت، و چگونگی جلوگیری از وقوع مجدد چنین قحطی در آینده که او همیشه از نظر اقتصادی قابل قبول است، با استناد به سیاست های اشتباه انگلیسی ها در جنگ جهانی دوم، در سال 1951 برای دوره پیش دانشگاهی خود (استاندارد 11-12 امروز) در کلکته که زیر نظر دانشگاه کلکته بود به کالج ریاست جمهوری پیوست. هم گروه او سوخاموی چاکرابورتی (1934-1990)، یکی از بزرگترین اقتصاددانان تمام دوران بود که همراه با پی سی ماهالانوبیس، معمار کلیدی در تدوین برنامه های پنج ساله هند پس از بازگشت به هند به کمیسیون برنامه ریزی بود. از تدریس او در MIT در ایالات متحده. بعدها، سوخاموی چاکرابورتی به عنوان استاد اقتصاد در دانشکده اقتصاد دهلی تدریس می کرد و در دوره فوق لیسانس (1979-1981) من او را با تحسین و هیبت مطلق می دیدم، اگرچه او طبق گفته من در کلاس های ما شرکت نمی کرد. مقالات انتخاب شده بعدها، از اطلاع از درگذشت نابهنگام او در سال 1990 بسیار ناراحت شدم. به عنوان دانشجویان مشتاق اقتصاد، نام آمارتیا سن برای ما بسیار شناخته شده بود، و فکر می کنم، اما مطمئن نیستم، او مدتی در آن دوره از مدرسه D بازدید کرد. برای یک سخنرانی با این حال، ما باید به داستان خود بازگردیم، زیرا وقتی شروع به صحبت در مورد آن زمان ها کنیم، برای همیشه ادامه خواهد داشت.
مشخصاً آمارتیای جوان و سوخاموی هر دو متفکر جدی و کرم کتاب بودند. کالج ریاست آنها در منطقه خیابان کالج شهر واقع بود و درست روبروی کالج قهوه خانه افسانه ای کلکته بود که همه نویسندگان و روشنفکران بنگالی در آنجا بودند. addas، داشتن بحث های بی پایانی که باعث تکامل تفکر، تمایلات و نوشته های آنها شد. این سنت حتی در حال حاضر نیز ادامه دارد و هر روشنفکر بنگالی، از جمله دانشجویان، نمی تواند به طور منظم از قهوه خانه بازدید کند. من همچنین این امتیاز را دارم که در آن محیط های معروف در داخل که به غیر از addas لذت های آشپزی نیز با فنجان های قهوه اجتناب ناپذیر وجود دارد. بیرون قهوهخانه، غرفههای کتابهای متعددی است که در کنار هم قرار گرفتهاند، جایی که کتابها مانند کیکهای داغ فروخته میشوند و من ترجیح میدهم آن کتابفروشها را بهعنوان کتابفروش خطاب کنم، زیرا مانند هر فروشنده دیگری، آنها نیز به طور مداوم با مشتریان احتمالی تماس میگیرند. بیایید و کتاب-ظروف را تهیه کنید، منظره ای که شاید در هیچ کجای هند نتوان پیدا کرد (طبق تجربه شخصی من، هرگز در هیچ کجا مشابه آن را پیدا نکردم).
طبق معمول، آمارتیا و سوخاموی پول کافی برای خرید هر کتاب جدیدی که به قفسههای کتابهای دکهها میرسید، نداشتند. گاهی یکی از آنها می خرید و به دیگری قرض می داد یا برعکس. آنها همچنین شروع به بازدید از یک غرفه کتاب خاصی کردند که به نظر نمی رسید صاحب آن برای ساعت ها در آنجا بنشیند و کتاب های مورد علاقه خود را بدون هیچ حرکتی برای خرید آن بخواند. بنابراین، این کار ادامه پیدا کرد، و در یک برهه مهم، صاحب غرفه کتاب مهربانترین حرکات را انجام داد، شاید تحت تأثیر شدت دانشجویی پسران جوان. او پیشنهاد کرد که کتابهای گرانبها را به آنها قرض دهد به شرطی که کتاب فقط برای یک شب امانت داده شود و روز بعد به شکل و کیفیت اصلی برگردانده شود. صاحب سخاوتمند غرفه کتاب برای همین هدف جلد کتاب را با روزنامه می پیچید. این یک موهبت الهی برای دانش پژوهان جوان بود و آنها تا آنجایی که توانایی داشتند از این سرمایه گذاری کردند. آمارتیا سن همچنین از مشتری دیگری می گوید که از صاحب غرفه کتاب می پرسد که چگونه توانسته به این روش تجارت کند. گزارش شد که مالک پاسخ داد که اگر نمیخواهد به این شکل مدیریت کند، به دنبال کسب و کارهای سودآورتر مانند فروش جواهرات میرفت. این نشان میدهد که در بنگال غربی چگونه کتابها را تحسین میکنند و تقریباً در حال حاضر پرستش میکنند.
حالا به بخش “تصادفی” من در داستان برش. در طول دوران پیش دانشگاهی خود نیز در دهه هفتاد، به طور دقیق در سال های 1975-1977، در شهر کوچکی به نام مانگالدوی (اکنون در منطقه درنگ آسام) دانش آموز مشتاقی بودم که با کمک یک «فکر ساده زیستی» بسیار به من کمک کرد. ‘ محیط خانوادگی الهام گرفته و مستقل با روحیه. پدر من، افسر خدمات ملکی، نویسنده، نویسنده و مترجم، برای دومین بار در آن شهر خدمت می کرد، و ما چهار فرزند، به ویژه من و برادر کوچکترم، به دنبال او، کرم کتاب بودیم. آن زمان یک دوچرخه قدیمی داشتیم و من هر روز به کالج مانگالدوی می رفتم که بیش از دو مایل با خانه اجاره ای ما فاصله داشت. ما قبلاً از کتابخانه منطقه، کتابخانه کالج و سایر منابع امانت خصوصی کتاب می گرفتیم. پدرم که یک افسر صادق بود، مجبور بود خانواده شش نفرهاش را با حقوق محدود ماهیانهاش اداره کند، و بنابراین، پول کافی برای خرید افراد تازه وارد در قفسهها وجود نداشت. گاه او خرید می کرد و در برخی مواقع ما از جیب ناچیزمان پس انداز می کردیم.
من به یک غرفه کتاب در جایی در محله ام سر می زدم تا مرتب کتاب های جدید را چک کنم. احساس کردم که صاحب کتاب سالخورده چهره بسیار مهربانی دارد و هر وقت دوچرخه ام را پارک می کردم و به پیشخوان می آمدم همیشه به من لبخند می زد. این تصور در مورد او مرا تشویق کرد تا کتابها را در خود غرفه بخوانم: معمولاً کتابی را که میخواستم میخواستم، به گوشهای از میز پیشخوان عقب میرفتم تا دیگر مشتریان آسیب نبینند و شروع به بلعیدن کتاب میکردم. کتاب؛ اغلب کتاب را تمام می کنم و با لبخندی صمیمانه برمی گردم. وقتی کتابی حجیم را در یک «ایستاده» تمام نمیکنم، روز بعد دوباره میآیم و همان کتابی را میطلبم که صاحب سخاوتمند دکهفروش هرگز به آن واکنش منفی نشان نمیدهد یا نارضایتی خود را نشان میدهد. من واقعاً از این فرصت خدادادی برای خواندن و خواندن کتابهای جدید بدون نیاز به خرید ماهها در اوقات فراغتم، بهویژه در ظهرهای تعطیلات، لذت بردم. البته، هر زمان که کمی احساس گناه می کردم، تا حدودی با خرید یک کتاب نسبتا ارزان تر، به صاحب غرفه کتاب جبران می کردم.
مطمئنم که چنین صاحبان یا فروشندگان یا حتی مغازه داران سخاوتمندی حتی امروز نیز وجود دارند. آنها فروشنده یا رقیب سرسختی نیستند. آنها زندگی خود را می گذرانند و با رعایت اصول خود تجارت می کنند. در اقامتم در کلکته، مغازهداری را پیدا کردم که اقلام ویژهام را با قیمتی کمتر از MRP به من داد. من به طرز خوشایندی متعجب شدم و از او پرسیدم که چگونه می تواند این کار را انجام دهد، در حالی که بسیاری دیگر به بهانه ای حتی بیشتر از MRP هزینه می کنند. او فقط لبخند شیرینی می زند و می گوید که اگر بخواهی این کار را انجام دهی خیلی ممکن است. همچنین تعداد کمی دیگر را در بمبئی و کلکته مییابیم که اگر پول خرد در جیب نداشتیم، سبزیجات یا میوههای خود را بدون پرداخت پول میدهند و با لبخند میگویند: «بگیر آقا، کجا میروی!» عالی! من به همه آنها سلام می کنم، همانطور که مطمئن هستم. بزرگان آمارتیا سن و سوخاموی چاکرابورتی آشکارا این کار را کردند و کردند.